پارت دو

همیشه یک‌قدم جلوتر، یجوری که نفهمم چطوری.
البته، شایدم تصادفی بود... کی می‌دونه؟

اهورا اونجا ایستاده بود. موهاش خیس شده بود و اون نگاه... همون نگاه قدیمی، فقط کمی خسته‌تر. یه لبخند نصفه زد؛ از اون لبخندایی که نمی‌فهمی تهش تمسخره یا دلتنگی.

— فکر نمی‌کردم بیای.

نگاهش کردم. چند ثانیه سکوت بینمون موند. بعد گفتم:

+ خودت گفتی یه جایی هستی که نباید باشی. این یعنی دردسر. و دردسر یعنی تو.

لبخندش محو شد. عقب رفت، درو بازتر کرد. با صدای آرومی گفت:

— بیا تو. باید یه چیزی رو بهت بگم... قبل از اینکه دیر بشه.

با ذهنی که با همین چند کلمه بهم‌ریخته‌تر از قبل شده بود وارد شدم.


اهورا نفسش رو به سختی بیرون داد. هر لحظه که می‌گذشت، به نظر می‌رسید بیشتر بهم‌ریخته و متزلزل میشه. انگار کسی یا چیزی باعث شده بود همه‌ی آرامشش از دست بره.

"نیاز به کمک دارم. وگرنه... نمی‌دونم چی می‌شه."

صدای اهورا این بار بیشتر از همیشه شکسته و پر از اضطراب بود. به ندرت چنین چیزی ازش می‌دیدم. همیشه آدمی بود که نمی‌خواست به کسی نیاز داشته باشه، ولی حالا... اینجا ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد،انگار تنها کسی که می‌تونست کمک کنه، من بودم.

"چی شده؟" بالاخره پرسیدم. دلم نمی‌خواست اینقدر بی‌تفاوت به نظر برسم، ولی اهورا هیچ وقت نمی‌خواست من رو وارد مشکلاتش کنه. پس این اتفاق باید خیلی بزرگ و جدی می‌بود.

"رهام..." حرفش رو به سختی زد. صورتش چروک شده بود، و انگار هر کلمه برای بیرون اومدن از دهنش درد داشت. "رهام... منو پیدا کرده. نمی‌دونم چجوری. و احتمالاً... احتمالاً دوباره مشکلات قدیم دوباره شروع بشه."

با این حرف‌ها، من حتی نمی‌دونستم چی باید بگم. رهام. برادر اهورا. همیشه به نوعی تهدید بود. همیشه توی سایه‌ی اهورا ایستاده بود، ولی هیچ وقت هیچ چیزی مثل این روزها واضح نمی‌شد. اینکه اهورا بخواد از من کمک بگیره، نشون می‌داد که وضعیت به شدت جدی‌تر از چیزی هست که من فکر می‌کردم.

"می‌خواد برت گردونه؟" پرسیدم. صدایم خالی از احساس بود، ولی خودم می‌دونستم که زیر این سکوت و بی‌تفاوتی، چیزی بیشتر از نگرانی وجود داشت.
دیدگاه ها (۲۲)

پارت دو.

پارت سه.

پارت ۱.

در جست و جوی پایان

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

پارت چهار.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط